loading...

یادداشت های یک آدم تنها

همدم تنهایی ام واژگانی شده اند که بار غم هایم را به دوش میکشند

بازدید : 218
شنبه 9 آبان 1399 زمان : 12:38

خیلی بچه بودم. یه روز صبح زود بیدار شدیم که بریم اهواز. ذوق و شوق داشتم و با اون ساعت مشکلی نداشتم. صبحانه میخوردیم ولی من مشغول شیطینت‌های خودم بودم. بابام که دید صبحانه نخوردم صدام کرد که برم شیر بخورم حداقل. یادمه من دم در ایستاده بودم کنار وسایلی که میخاستیم ببریم که بابام با یه لیوان بزرگ( از اینا که تو مهمونی شربت میدن به مهمونا) شیر گرم اومد پیشم. گفت اول اینو بخور تا بریم. گفتم من نمیخام فقط بریم. گفت تا اینو نخوری نمیریم. منم که فقط میخاستم بریم زودتر اون لیوان و گرفتم و یه نفس همشو سر کشیدم. همون لحظه حس کردم دل و رودم یه اتفاقی براشون افتاد. مامانم که این صحنه رو دید به بابام گفت چرا بهش دادی اون عادت نداره اینجوری صبحونه بخوره. خلاصه که راه افتادیم. هنوز وسط جاده نرسیده بودیم که من صدا زدم مامان و تمام . همه محتویات معدمو بالا آوردم. و لباسای نو و تمیزم که پوشیده بودم کثیف شدن.

عکس های کویین بی
نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 1

آمار سایت
  • کل مطالب : <-BlogPostsCount->
  • کل نظرات : <-BlogCommentsCount->
  • افراد آنلاین : <-OnlineVisitors->
  • تعداد اعضا : <-BlogUsersCount->
  • بازدید امروز : <-TodayVisits->
  • بازدید کننده امروز : <-TodayVisitors->
  • باردید دیروز : <-YesterdayVisits->
  • بازدید کننده دیروز : <-YesterdayVisitors->
  • گوگل امروز : <-TodayGoogleEntrance->
  • گوگل دیروز : <-YesterdayGoogleEntrance->
  • بازدید هفته : <-WeekVisits->
  • بازدید ماه : <-MonthVisits->
  • بازدید سال : <-YearVisits->
  • بازدید کلی : <-AllVisits->
  • کدهای اختصاصی